شهادت

غدیر دیگر در راه است
سپتامبر 16, 2016

                   ویژگی شهدای ما و یاران حضرت مهدی

روحیه شهادت ‏طلبی و هدیه جان در راه جانان، در جبهه‏ ها موج می‏ زد؛ چون با آگاهی و بصیرتی كه داشتند، یقین پیدا كرده بودند پا در راهی گذاشته‏اند كه حق است.

اگرما شنیده‏ایم مولای متقیان، امیرمؤمنان در وصف یاران امام عصر علیه السلام می‏فرماید: «(یاوران مهدی) شهادت را می‏طلبند و همواره آرزو دارند در راه خدا كشته شوند»دفاع مقدس ما این واقعیت را ملموس‏ تر كرد و در معرض تماشای خیل منتظران قرار داد، تا بتوانند شهادت‏ طلب باشند.

این كه شهید زین ‏الدین فرمانده دلاور لشكر علی‏ ابن ابی‏طالب علیه السلام در اولین برخوردها با همسرش می‏گوید: «شما باید بدانید من قبلاً ازدواج كرده‏ام. من با جبهه و جنگ ازدواج كرده‏ام و شما همسر دوم من هستید. انتهای راه من، شهادت است و اگر جنگ تمام شود و من شهید نشوم، هر كجا كه جنگ حق بر ضد باطل باشد، می‏روم تا شهید شوم ، نشان دهنده روحیه شهادت‏طلبی او و امثال او است.

برخی از شهدا، آن قدر شیفته شهادت بودند و با دعا و راز و نیاز با خداوند و توسل به امام معصوم علیه السلام این تمنا را داشتند و به سبب صفای باطن خود، به این معرفت رسیده بودند كه نحوه شهادت و زمان و مكان شهادت خودشان را می‏دانستند و به رفقای هم ‏رزم خود اعلام می‏كردند؛ برای نمونه سردار رشید اسلام، عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ 18 جوادالائمه علیه السلام كه در رشادت و ایثارگری زبانزد بود، قصه شهادتش آن قدر برایش روشن بود كه به هم‏رزم‏ هایش گفته بود: «اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشوم، به مسلمانی من شك كنید». یكی از هم‏رزمان او می‏گوید: چند روز قبل از عملیات بدر، توی چادر فرماندهی نشسته بودیم…. یك دفعه گفت: اخوان! این عملیات، دیگه عملیات آخر منه ….. پرسیدم: «حاجی! چی شده كه این روزها همه‏اش از شهادت حرف می‏زنی؟» …. گریه‏اش كمی آرام گرفت. ادامه داد: مطمئنم توی این عملیات مهلتی را كه برام مقرر كردن تا روی این زمین خاكی زندگی كنم. تموم می‏شه؛ باید برم. »

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «همانا دل هر مردی از ایشان (یاوران مهدی) از پاره‏های فولاد، محكم‏تر و استوارتر است. اگر به كوه‏ها بگذرند، كوه‏ها هم در هم فرو می‏ریزند.

امام صادق علیه‌السلام می‏فرمایند: «رادمردانی كه قلوبشان سخت‏تر از سنگ، چون پاره‏های آهن است، بدون هیچ شك و تردیدی به ذات خداوند. »

در این دو روایت، صفاتی مانند مقاوم بودن، مبارز بودن، ایمان قوی و … وجود دارد كه دفاع مقدس الگوهای خوبی در این زمینه معرفی می‏كند. جای جای جبهه‏های جنگ، رزمنده‏ها حیدرگونه می‏جنگیدند و خستگی به خود راه نمی‏دادند. خاطرات شهدا، پر است از نخوابیدن‏های متوالی و مبارزه‏هایی كه با قلم قابل وصف نیستند. شهید خرازی ده‏ها بار مجروح می‏شود و بنا به نقلی بعد از 27 بار مجروحیت به شهادت می‏رسد. نقل شده است كه به سبب یكی از مجروحیت‏هایش دكتر 45 روز به او استراحت داده بود و او را به خانه آورده بودند. هنوز عصر نشده بود كه گفت: «بابا! من حوصله‏ام سر رفته» گفتم: «چه كار كنم؟» گفت: «من را ببرید سپاه تا بچه‏ها را ببینم». بردمش، تا ساعت ده شب خبری از او نشد. ساعت ده تلفن زد و گفت: «من اهوازم، بی‏زحمت داروهایم را بدهید یكی بیاورد.

شهید مهدی باكری در وصف پاسدار می‏گوید: «پاسدار یعنی كسی كه كار كند و بجنگد؛ خسته نشود، نخوابد » و واقعاً خودش هم همین‏طور بود. این‏ها همه نشانه‏های استواری آنان بود و این استواری و مقاومت و مجاهدت چقدر زیبا توسط شهدا در جای جای جبهه‏ها به نمایش گذاشته شد.

با توجه به این كه فرهنگ مهدویت با بیانی مختصر به معنای «زندگی مهدوی و امام زمان پسندانه» می‏باشد، یكی از جلوه‏های زیبای این زندگی، واكنش مقابل ظلم و ظالمان می‏باشد. این جلوة زیبا، در دوران جنگ تحمیلی، بیشتر ظهور یافت، چرا كه ملت ایران، مقابل زورگویی‏های استكبار جهانی و همچنین مقابل دست نشانده استكبار در منطقه، خیزش عظیمی انجام داد. آحاد ملت ایران بسیج شدند. این خیزش، دارای یك پشتوانه بسیار قوی بود كه عبارت بود از عشق و علاقة مردم غیور ایران به امام عصر علیه السلام كه در قالب تبعیت از امام راحل رحمه الله علیه متجلی شد. اگر جنگ ما این پشتوانه را نداشت، اصلاً قداست و معنویتی نداشت و ملت ایران به خوبی و از روی اشتیاق وارد جبهه‏ها نمی‏شدند و جان خود را آگاهانه و عاقلانه و عاشقانه فدا نمی‏كردند و این چنین پای در شط خون نمی‏گذاشتند. فرهنگ مهدویت به جبهه‏ها رونق می‏بخشید و دفاع مقدس نیز با جلوه‏های متنوع خود، فرهنگ مهدویت را پربارتر و عمیق‏تر كرد.

ان‏شاءالله خداوند به ما و تمام منتظران واقعی توفیق عنایت فرماید تا با تأسی به سیرة عملی شهدا كه یاران آخرالزمانی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، می‏باشند، زمینه ظهور حضرتش را بیش از پیش فراهم كنیم.

                                          دلنوشته شهدا برای امام زمان

ما، در دوران غیبت امام دوازدهم مهدی (عج) تعالی فرجه زندگی می‏کنیم و خود را آماده‏ی ظهور امام می‏کنیم. دشمن نمی‏خواهد این را ببیند و حمله‏ ور شده است بر حکومت اسلامی ما و می‏خواهد این غنچه‏ی تازه سر برآورده را نابود کند که نخواهد توانست تا وقتی که رهروان راه حسین (ع) در این صحنه‏ی پیکار هستند، ضربه‏ای به این انقلاب بزند. این انقلاب، زمینه ساز حکومت امام زمان(عج) است
…مگر می‌شود عاشق امام زمان (عج) این مولا و سرور بود ولی برای دیدن و زیارت او جان نداد، باید دوست فدای دوست گردد، و عاشق فدای معشوق و عابد فدای معبود.
تمامی وابستگان شرق و غرب باید بدانند، هرگز نخواهند توانست سد راه انقلاب شوند. چون انقلاب همچون موجی پرخروش به پیش می‏رود، و تمامی ناپاکی ‏ها را از سر راهش می‏ شوید. و زمینه را برای ظهور امام زمان«عج» فراهم می‏سازد.
همان طوری که تا به حال جبهه‏ ها را پر کرده‏ اید و سلاح شهیدان را نگذاشته ‏اید به زمین بیفتد، تا انقلاب حضرت ولی عصر امام زمان(عج) ادامه دهید و دست از رهبری امام برندارید ای زمینه سازان انقلاب صاحب‏ الزمان(عج) بلکه ان‏شاءالله زمینه را برای ظهور آن حضرت، آماده و رضایت حق تعالی را جلب کنیم.
پدر و مادر عزیزم! ما هر لحظه‏ای امام زمان (عج) را می‏بینیم و هر قدمی که بر می‏داریم، با یاری امام زمان(عج) بر می‏داریم. اگر بیایی و ببینی که چطور فرزندان امام زمان(عج) با یزیدان، مبارزه می‏کنند و سربازانی همچون حبیب بن مظاهر و همچون علی اکبر و علی اصغر در سنگرها جان می‏دهند و با هر قطره‏ای از خونشان، می‏گویند: لبیک یا خمینی… پدر جان! ما در هر حمله‏ای که شرکت می‏کنیم، دست خدا و امام ‏زمان(عج) با ماست و کسی که دست خدا با او باشد، پیروز است .
ای مهدی (عج) عزیز فرمانده جبهه‌ها، ای یاور رزمندگان اسلام، به یاریمان بشتاب،و در آخرین لحظات چشمانم را به جمالت منور فرما و از خدا می‌خواهم در هنگام شهادتم، مهدی (عج) حاضر باشد، مهدی جان (عج) در لحظه شهادت سرمان را بردار و در آغوش بگذار كه ما جز دامان تو پناهی نداریم.
مهدی جان تو را به مادرت زهرا (س) و جد بزرگوارت  علی‌بن‌ابیطالب (ع) مرا یاری كن كه تو واسطه فیض الهی بر ما هستی.
مواظب باشید که در صحنه‏ی امتحان الهی مردود نشوید و شرمسار در قیامت نباشید که پاسخ ندهید چرا مقدمه‏ی ظهور ولی و حجت خدا را فراهم نکردید؟
پایدار بمانید، که این انقلاب، راه گشای حکومت مطلوب امام زمان (ع) است
حال در پیش شهدا و امام زمان شرمنده ‏ام، که نتوانسته‏ ام وظیفه خویش را به نحواحسن انجام دهم
ای مهدی صاحب‌‌الزمان (عج) اینكه نام سربازی و نوكری تو را بر ما نهاده‌اند، مایه افتخار است، ولی از اینكه نمی‌توانم آنچنان كه تو می‌خواهی باشم، روحم عذاب می‌كشد.
امام زمان چشمان گنهكارم پر از اشك است، چه بسیار اشك ریخته‌ام فریادزده‌ام صدایت كرده‌ام، یابن‌الحسن (عج) گوشه چشمی بر من فكن، مهدی جان سخت حیرانم، رخسار چون ماهت را برایم بگشا زیرا كه منتظرم.
اکنون که فجری دوباه بردمیده است … برماست که از این انقلاب الهی و اسلامی خویش، به خوبی محافظت کرده و آن را به انقلاب جهانی مهدی(عج) متصل بگردانیم
 من با کمال میل به این جبهه، که فرمانده‏اش امام زمان (عج) هست، می‏روم، زیرا ما امانتی از سوی خدا در این جهانیم.
برادران و خواهران! امام را تنها نگذارید و به جان امام دعا کنید و با دعا، فرج صاحبمان حضرت امام مهدی (عج) را از خداوند بخشنده‏ی مهربان بخواهید.

                                               مهدویت بین شهدا

هو الحق
شهدا و مهدویت در آیینه آمار
حجت‌الاسلام والمسلمین محمدحسن رحیمیان

رابطه دفاع مقدس و شهدا با موضوع مهدویت را می‌توان از روش‌های مختلفی بررسی كرد:

راه اول كه مستندترین و دقیق‌ترین راه می‌باشد، مراجعه به متن وصیت نامه شهدا است؛ چون كه شهدا وصیت نامه‌هایشان را در روزهای آخر و گاهی در ساعات آخر زندگی نورانی‌شان نوشته‌اند، در شرایطی كه در بسیاری از موارد می‌توان گفت وصل به خدا بودند، یعنی در بهترین لحظات زندگی خود، خالص‌ترین و حقیقی‌ترین اعتقادشان را به قلم آورده‌اند. یكی از نشانه‌های این حرف این است كه وقتی وصیت‌نامه‌های شهدا را می‌خوانیم، عموماً این طور است كه انسان احساس نمی‌كند كه آنها را آدم بی‌سواد یا كم سوادی نوشته‌ است. من یكی از شهدا را می‌شناسم كه در كلاس سوم راهنمایی بود و معمولاً نمره خوبی از انشایش نمی‌گرفت، اما وقتی وصیت‌نامه‌اش را می‌خوانم، احساس می‌كنم كه انگار لقمان حكیم، قلم به دست گرفته و آن را نوشته است! چرا این طور است؟ چون قطره با دریا پیوند خورده و خاصیت دریا را پیدا كرده است. اصلاً شهدا در عالم دیگری بودند، به همین دلیل نیز امام (ره) خواندن وصیت نامة شهدا را به همه سفارش می‌كردند. به هر حال چون وصیت‌ نامه‌های شهدا در شرایطی نوشته شده‌اند كه خالص‌ترین و بی‌آلایش‌ترین اعتقادشان و حقیقت درونی‌شان را بیان كرده‌اند، بنابراین آن چه از وصیت نامه‌ها استخراج می‌شود، می‌تواند بهترین و متقن‌ترین سند باشد.

الف) غیر مستقیم
از وصیت نامه‌ها در ارتباط با مهدویت به دو شكل می‌توانیم استفاده كنیم. یكی به صورت مستقیم و دیگری به صورت غیرمستقیم. غیرمستقیم آن به این نحو است كه در بسیاری از وصیت‌نامه‌ها سخن از پیروی كردن از ولایت فقیه به میان آمده است. ما از پژوهش جداگانه‌ای كه در سال‌های اخیر انجام شده است، به این نتیجه رسیده‌ایم كه شهدا در وصیت‌نامه‌هایشان به‌طور متوسط چهار مرتبه انگیزة رفتن به جبهه را پیروی از ولایت فقیه اعلام كرده‌اند، البته با تعابیر مختلفی چون امام، رهبر، نایب امام زمان علیه السلام و ولایت فقیه از این مقام سخن گفته‌اند. سؤالی كه در اینجا مطرح می‌شود این است كه درخواست پیروی از ولایت فقیه و امام در وصیت نامه‌های شهدا بر چه اساسی بوده است؟ جواب این است كه ولی فقیه، نایب امام زمان علیه السلام است. این نمونه‌ای از شكل غیر مستقیم بود.

ب) مستقیم
اما برخی از مواردی كه در وصیت‌نامه‌ها به صورت مستقیم به موضوع مهدویت اشاره شده است، به شرح ذیل می‌باشد:
از میان 46259 وصیت نامه شهید كه مورد بررسی قرار گرفته این مفاهیم استخراج شده است:
تأكید بر شناخت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 19%؛ اشاره به غیبت كبری، 5/8%؛ موضوع انتظار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 5/15%؛ فراق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 7%؛ نشانه‌های ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 6%؛ حكومت جهانی، 5/38%؛ یاران امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 5/32%؛ آرزوی دیدار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 17%؛ نایب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف (امام راحل)، 5/61%؛ آزمایش الهی در دوران غیبت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 25%؛ شعار خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار، 32%؛ ارتباط نهضت كربلا و انقلاب ایران و حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 25%؛ نبرد حق علیه باطل، 40%؛ ارتباط شهادت طلبی با ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 45%؛ سلام بر حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ، 40%؛ و عناوین دیگری كه وجود دارد.
در وصایای شهدا به طور میانگین در هر وصیت نامه‌، پنج مرتبه از مفاهیم مرتبط با امام زمان علیه السلام ، سخن گفته شده است. در هر وصیت نامه، 2/3 بار نام صریح حضرت ذكر شده است و رابطه بین اطاعت از ولی فقیه و پیروی از حضرت حجت، 63% مورد تأكید قرار گرفته است.
شهدا، انقلاب اسلامی را به عنوان زمینه‌ای برای ظهور و قیام حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف می‌دانسته‌اند و این نكته در وصایای آنها 32% بیان شده است. البته عناوین ریز دیگری هم وجود دارد كه از آنها می‌گذریم.
بنابراین می‌بینیم كه در وصیت نامه‌ها ـ كه متقن‌ترین اسناد دفاع مقدس هستند ـ بیشترین تأكید به صورت مستقیم به مسأله مهدویت شده است و وصیت نامه شهدا سرشار از این گونه مفاهیم می‌باشد.

از منظر دیگری هم می‌توان رابطه تنگاتنگ دفاع مقدس و موضوع مهدویت را اثبات كرد و آن از راه آماری است كه از شهدا داریم، آماری كه هم اقشار مختلف مردم را نشان می‌دهد، هم مذاهب و هم مناطق جغرافیایی را، لذا این آمار را به صورت خلاصه بیان می‌كنیم.
در میان اقشار، آن قشری بیشتر شهید داده است كه انتصاب و ارتباطش با حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف قوی‌تر بوده و آن قشر، قشر روحانیت است كه به عنوان سربازان امام زمان علیه السلام بالاترین درصد شهدا را به خود اختصاص داده‌اند. آنچه كه بنیاد شهید از آمار شهدا اعلام كرده، این است كه روحانیت 12 برابر میانگین جامعه، شهید داده، یعنی به طور متوسط، از هر 1000 نفر افراد جامعه 4 نفر شهید شده‌اند، ولی از قشر روحانیون، از هر 1000 نفر، 48 نفر شهید شده‌اند. البته طبق آماری كه نهاد دیگری ارائه كرده، این میانگین به 20برابر می‌رسد. چون خیلی از طلبه‌ها نه از طریق دفتر تبلیغات اسلامی، نه از طرف سازمان تبلیغات اسلامی و نه به عنوان طلبه به جبهه می‌رفتند، بلكه به عنوان رزمنده‌ای ناشناس و بی‌اسم و رسم به منطقه می‌رفتند و احیاناً شهید می‌شدند. مخصوصاً طلاب عزیزی كه در سال‌های اول طلبگی به جبهه می‌رفتند، معمولاً عمامه‌ای بر سر نداشتند و كسی هم متوجه نمی‌شد كه اینها طلبه هستند. اما بعد از این كه شهید می‌شدند معلوم می‌شد كه دو، سه یا پنج سال طلبه بوده‌اند.
البته این آمار، غیر از آمار «شهید داده‌ها» است؛ یعنی پدرهایی كه طلبه بود‌ه‌اند و فرزندانشان در جبهه شهید شده‌اند، لحاظ نشده است.
از نظر مذهب، برخی از مناطق مذهبی كه اعتقاد صد در صد به مسأله مهدویت در آنجا وجود داشته است، تا 50 برابر بیشتر شهید داده‌اند.
از نظر مناطق جغرافیایی هم آن مناطقی بیشتر شهید داد‌ه‌اند كه در آن جا ارتباط با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پر رنگ‌تر بوده، جلسات دعای ندبه بیشتر بوده و روحانیت نقش پررنگ‌تر و مؤثرتری داشته است. اگر می‌بینیم در بین استان‌ها، استان اصفهان از نظر شهدا رتبه اول را دارد، و در اصفهان، شهر «درچه» بیشترین آمار شهدا را به خود اختصاص داده، به این دلیل است كه نقش روحانیت و مسجد در آن جا بسیار برجسته بوده است. البته استانی هم داریم كه هر چند همه آنها شیعه هستند، ولی در رده خیلی پایینی از آمار شهید داده‌ها قرار گرفته‌اند. با بررسی‌های به عمل آمده معلوم شد كه در آنجا حضور و نقش روحانیت كمتر بوده، لذا شهادت طلبی در آنجا سطح پایینی داشته است.
حزب‌الله لبنان را به عنوان یك نمونه دیگر عرض می‌كنم. مجاهد بزرگ، سید حسن نصرالله می‌گفت: «یك ژنرال بازنشسته مصری كه از فرماندهان جنگ ژوئن و اكتبر (رمضان و جنگ 6 روزه) اسرائیل و مصر بود، پیش من آمد و گفت: اسرائیل با اعراب نجنگید، اولین جنگ واقعی علیه اسرائیل، جنگ حزب الله بود. در این جنگ، نیرویی كه با اسرائیل جنگید حدود چند هزار نفر بودند؛ در حالی كه طرف مقابل حدود 40 هزار نفر بودند، البته بدون در نظر گرفتن ناو‌های جنگی، هلی‌كوپترهای جنگی،‌ توپ‌های دور برد، قوی‌ترین تانك‌ها و مدرن‌ترین تجهیزات جنگی روز دنیا كه اسرائیل از آن بهره‌مند بود. حالا اگر این 40 هزار نیرو، ضرب در این امكانات شود، معلوم می‌شود كه اسرائیلی‌ها چه نیرویی داشتند و شاید بتوان گفت این 40 هزار نفر با این امكانات 4 میلیون نفر بودند.
اما در این طرف، حزب‌الله حدود چند هزار نفر است كه امكانات جنگی سربازان اسرائیل را هم ندارد. پیروزی حزب الله در این شرایط، خودش معجزه‌ای بزرگ است. ببینید اعتقاد به مهدویت چه می‌كند. حزب الله نه تانكی، نه هلی‌كوپتری، نه ناوی، نه خودرو زرهی و نه هیچ چیز دیگری نداشت. جنگ ژوئن، شش روز طول كشید و البته شش روز هم نبود، بلكه دو ساعت بود، یعنی در عرض دو ساعت، اسرائیل كار خودش را كرد و بقیه شش روز را به تثبیت مواضع پرداخت. اما همین اسرائیل، چهل سال بعد از آن جنگ و در شرایطی كه امكانات، تجهیزات، تجربه و توانش چهل برابر شده بود، در مقابل حزب الله چند هزار نفری، 33 روز جنگید و طعم تلخ شكست را چشید. رمز این شكست یك كلمه است. من بارها در سنگرهای خط اول حزب‌الله، شب تا صبح در كنار آن مجاهدان فی سبیل‌الله بودم، می‌دانید صحبت در مورد چه مسائلی بود؟!
دوش در حلقه ما صحبت گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
آنها از امام خمینی رحمه الله می‌پرسیدند، از خاطرات مربوط به ولی فقیه زمان، مقام معظم رهبری می‌پرسیدند و از امام زمان علیه السلام سؤال می‌كردند. من هم در حد معلوماتم برای آنها مطلبی بیان می‌كردم. از ما گفتن و از آنها اشك ریختن. آنها یك پارچه عشق به ولایت بودند، یك پارچه عشق به مقام معظم رهبری بودند و در آتش شور و شوق محبت به ایشان می‌سوختند. در آینه پاك و شفاف رزمندگانی كه عشق ولایت در دلشان شعله‌ور بود و در پرتو همین عشقِ و پیوند با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب ایشان، مقام معظم رهبری، انرژی خاصی پیدا كرده بودند كه بر اثر آن، توانستند بر قوی‌ترین ارتش دنیا غلبه پیدا كنند و حالا حزب‌الله بزرگ لبنان، همانند حزب‌الله بزرگ ایران با همه توانمندی‌هایش، با پشتوانه مهدویت، امام زمان علیه السلام و كربلا به پیش می‌رود.

                  قلبهایشان آتش گرفت

شهادت شهيد زين‌الدين تعبير خواب يكي از همرزمان ما بود

۴۸ ساعت قبل از شهادت مهدي زين‌الدين با ماشيني كه به دستور وي از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود با شهيد زين الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم و شب خاطره‌انگيزي را با هم سپري كرديم؛ فرداي آن شب شهيد زين‌الدين از بنده كليد ماشين را خواست؛ بنده به شهيد زين‌الدين گفتم «اين ماشين هم مثل موتور شهيد همت در جزيره مجنون نشود».

وي به ماجراي موتور شهيد همت اشاره كرد و گفت: در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن‌ را در اختيار هيچ كسي قرار نمي‌دادم؛ هر كسي كه پيش شهيد زين‌الدين مي‌رفت تا وي وساطت كند كه موتور را به او دهم، نتيجه‌اي نداشت؛ شرايط به همين منوال سپري ‌شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست ، به سرعت پيش شهيد زين‌الدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم شهيد زين‌الدين به من گفت « نگران نباش، حاج همت به موتور احتياج داشت، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم» ولي بعد از چند ساعت متوجه شديم كه حاج همت بر اثر اصابت خمپاره‌ روي موتور به شهادت رسيده است.

 با درخواست شهيد زين‌الدين كليد ماشين را به وي دادم و خودم به مهاباد آمدم، نصف شب يكي از بچه‌هاي شاهرود خوابي ديده بود كه رژيم بعث لشكر را بمباران كرده است و همه بچه‌ها ايستاده‌اند و قلب‌هايشان آتش گرفته است.

 صبح آن روز به سراغ يكي از بچه‌هايي كه تعبير خواب مي‌دانست، رفتيم و او گفت «قرار است بلايي به سر لشكر بيايد، برويد صدقه جمع كنيد و دعاي رفع بلا را بخوانيد»؛ كمتر از چند ساعت متوجه شديم كه شهيد زين الدين و برادرش مجيد در همان ماشيني كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به شهادت رسيدند و خبر شهادت مهدي زين‌الدين تمام قلب‌ها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد.

                   سرباز امام زمان

آیت الله بهاء‌الدینی وقتی وارد جلسه شدند فرمودند: در بین شما یکی از سربازان امام زمان(عج) هست و به زودی از میان شما می‌رود. بعد‌ها که جلال افشار شهید شد عکسش را بردند خدمت آقا، آیت الله بهاء الدینی بی‌اختیار گریه کردند، طوریکه شبنم اشکهایشان از گونه سرازیر می‌شد و روی عکس جلال می‌افتاد و بعد فرمودند: امام زمان(عج) از من یک سرباز می‌خواستند، من هم آقای افشار را معرفی کردم. اشک من اشک شوق است، ‌ایشان جلال ”‌ ذاکر قریب البکاء”‌ است.

حجت الاسلام و المسلمین جلال افشار نام شهید بزرگ مقامیست که ذکرش همیشه این بود: دنیا ارزش ندارد به خاطرش آخرتمان را خراب کنیم.آخرش همه ما را می‌گذارند در یک وجب جا، آنجاست که باید جواب یک ذره مال حرام را بدهیم.

نزدیکان جلال افشار می‌گویند: دست و بالش تنگ بود،‌ دارائیش از مال دنیا فقط یک موتور بود که همیشه خدا هم دست‌هایش روغنی بود و تعمیرش می‌کرد، ‌سوار موتور می‌شد و می‌رفت قبض‌های حقوق یتیمان را توزیع می‌کرد.

جلال افشار در گوشه‌ای از وصیت‌هایش برای ما می‌گوید:

ای امت به پا خواسته قیام خود را حفظ کنید تا قائم این حق حجت الله الاعظم بیاید و پرچم توحید را بر فراز قله‌های جهان به اهتزاز در آورد.

و این شعر یادگاری از راز و نیاز های عاشقانه جلال هنگام دعای توسل خواندن با امام زمان(عج) است: 

بیا بیا که سوختم ز هجر روی ماه تو

                                          بهشت را فروختم به نیمی از نگاه تو

اگر نیست باورت بیا که رو برو کنم

                                      بدان امید زنده‌ام که باشم از سپاه تو

 من جا مانده ام!!! دارم می سوزم!!!

در تابستان سال 1335 در یکی از محلات مستضعف نشین اصفهان کودکی به دنیا آمد که بعدها اسوه زهد و تقوا و شب‌بیداری در جبهه‌ها لقب گرفت، کیست که سردار فداکار سپاه اسلام جلال دهقان را نشناسد؟ زمانی که نامی از شهدای روحانی اصفهان در 8 سال دفاع مقدس برده می‌شود، نام جلال در کنار نام شهید میثمی و شهید ردانی‌پور در ابتدای فهرست دلاوری‌هاست.

پدرش مغازه‌داری مؤمن و ساده بود و جلال دومین فرزند خانواده ولی هنوز دوران دبیرستان تمام نشده بود، پدر از دنیا رفت و برادر بزرگ‌تر سرپرست خانواده شد ولی چون دانشجوی دانشگاه تهران بود، زحمت جلال دوچندان می‌شد.

جلال با بچه‌های هیئت خردسالان بنی فاطمه محله دردشت اصفهان ارتباط تنگاتنگ داشت و هشت ‌یا 9 ‌ساله که شد با تلاوت و حفظ قرآن، همسالان و بزرگ‌ترها را به وجد می‌آورد بیشتر اوقات فراغت خود را با حفظ قرآن سپری می‌کرد.

جلال مجبور بود در کنار درس و طلبگی در یک مغازه نصب پرده و تزئینات شاگردی کند تا مخارج خانواده را تأمین کرده و بتواند ادامه تحصیل دهد و بخشی از این پول را هم‌خرج مبارزه علیه رژیم ستم‌شاهی در تکثیر اعلامیه‌ها و نوارهای حضرت امام (ره) می‌کرد.

دانشگاه برادرش که تمام شد، او مجال تازه‌ای یافت تا در قم تحصیلات و مبارزاتش را ادامه دهد، عشقش به فراگیری علوم دینی او را راهی حوزه علمیه کرد.

مدرسه حقانی شهر قم در سال‌های 53 تا 55 به مدیریت شهید آیت‌الله قدوسی (ره) اداره می‌شد و پایگاهی خوب برای تحصیل جوانان مکتبی بود که جلال هم در کنار تحصیل طلبگی در این مدرسه، با صدای زیبایش به قرائت و ضبط سرودهای انقلابی و اعلامیه‌های حضرت امام (ره) می‌پرداخت و چندین سفر نیز برای ساماندهی راهپیمایی‌ها به شهرستان‌های کشور داشت و در این مسیر مبارزه چند بار نیز توسط ساواک دستگیر و پس از بازداشت‌های چندروزه آزاد شد.

پخش اعلامیه‌های امام نیز مهم‌ترین دغدغه‌های آن روز‌های جلال بود و اوقاتی که در اصفهان بود، علی‌رغم محرومیت خودش در زندگی همکاری‌اش را با مؤسسات خیریه‌ اصفهان آغاز کرد وهم به‌عنوان خادم در مسجد جارچی در بازار اصفهان به فعالیت پرداخت.

در زمان تحصیل در مدرسه حقانی با آیت‌الله بهاءالدینی آشنا شد و از آن روزبه بعد جلال مدام در حال تبلیغ دین بود و در اجتماع مردم قم در تاریخ 17 دی‌ماه 1356 شجاعانه ایستاد و درخشید، همچنین با پیروزی و شکوفایی انقلاب جزء عناصر اولیه‌ کمیته‌ دفاع شهری حرکت‌های مردمی اصفهان را سازمان‌دهی کرد و قبل از آن نیز در جریان تحصن تاریخی مردم در منزل آیت‌الله خادمی در مورد اعتصاب غذای زندانیان سیاسی نقش بسزایی ایفا کرده بود.

در ساماندهی راهپیمایی‌های سال 57 شهید افشار نقش کلیدی در اصفهان ایفا می‌کرد و در بسیاری از این گردهمایی‌ها به سخنرانی می‌پرداخت، با پیروزی انقلاب از عناصر اولیه کمیته دفاع شهری اصفهان بود و سپس به‌عنوان مربی عقیدتی در پادگان‌های آموزشی خدمت کرد، با تشکیل سپاه شهید افشار با علاقه بسیار به پایه‌ریزی دروس عقیدتی برای آموزش به رزمندگان پرداخت و همواره به‌عنوان یک معلم اخلاق مهذب در بین رزمندگان شهره بود.

کلام نافذ شهید افشار تأثیرگذار و نوای دل‌نشین دعای روح نوازش نردبان ایمان بود و زهد بی‌ریای او زبانزد یاران و بیان شیرین ورسایش انیس و همدم بسیجیان آموزشی پادگان الغدیر بود که با آغاز جنگ تحمیلی، ‌مردم به‌ویژه جوانان را به حضور در جبهه‌های نبرد و دفاع از میهن اسلامی تشویق و ترغیب می‌کرد و تبلیغ او عامل مؤثری در جذب و اعزام نیروها از اصفهان به جبهه بود.

علاوه بر فعالیت‌های آموزشی در چند مرحله شهید افشار برای شرکت در عملیات چریکی راهی کردستان و مناطق غرب کشور شد و همراه دیگر سرداران در هسته اولیه لشگر امام حسین (ع) اصفهان در مناطق دیواندره، بیجار، تکاب و سنندج عملیات چشمگیری داشت و یک‌بار نیز برای سرکوبی اشرار در سمیرم به منطقه پادنا اعزام شد.

او در کار فعالیت در لباس سبز پاسداری سپاه در منزل و مسجد محله نیز کلاس‌های اخلاق و احکام برگزار می‌کرد و زهد و تقوا و اخلاق مؤمنانه‌اش ورد زبان همگان بود، هم‌رزمانش نقل می‌کنند: غیرممکن بود یک‌بار با جلال کسی همکلام شود و تا ابد علاقه‌مند و عاشق او نباشد.

ازدواج جلال نیز به تأسی از حضرت زهرا (س) با خانواده‌ای اهل ایمان و به‌صورت بسیار ساده شکل گرفت و حتی تولد تنها فرزندش «فائزه» نیز باعث توقف در راهی که انتخاب کرده بود نشد و چند روز پس از تولد دختر دردانه‌اش دوباره رهسپار جبهه‌ها شد.

چه سعادتی بالاتر از اینکه سرداری در میدان جنگ در هنگام گفتن اذان و زمانی که به ذکر «محمد رسول‌الله» برسد شهد شهادت بنوشد، آری سرانجام سردار روحانی جلال افشار پس از تلاش و کوشش بسیار در تحقق آیین زلال محمدی  در تاریخ 24/4/1361 در عملیات رمضان با زبان روزه و درحالی‌که ذکر اذان بر لبش بود، از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش قرار گرفت و آسمانی شد.

ای عاشقان دنیا، عشق به دنیا پوچ شدن و بی‌ارزش نمودن خویش است تا فرصت هست به ستایش و نیایش و اطاعت الله شناور شوید تا مفهوم حیات و لذت زندگی را بچشید. ای بیمارانی که به دنبال پزشک می‌گردید، خداوند شما را خلق کرده و او بهترین طبیب و شفادهنده است.

بشتابید به‌سوی آیین حق و تسلیم در مقابل فرمان های خدا تا از سلامتی بهره‌مند شوید. وحدت کلمه (وحدت رهبری) وحدت هدف و جهت را حفظ کنید تا زمینه ظهور حضرت مهدی (عج) آماده شود و به دست مبارکش پرچم لا الله الا الله، ان‌شاءالله در سراسر جهان به اهتزاز درآید.

بسیجی‌ها! مبادا به دست خود ظهور امام زمان (عج) را به تأخیر اندازید. برادران وقتی حضرت امام می‌فرماید: من دست شما را می‌بوسم، ما باید بگوییم خاک‌پای شما را می‌بوسیم. دشمن ظالم باشید و یاور مظلوم. به فلسفه قیام امام حسین (ع) توجه داشته باشید. محرم و عاشورا را فراموش نکنید که استاد شهادت در میان خون تدریس نمود. نیت‌ها را خالص کنید که شرک، ظلم عظیمی است. خودپرستی و خودمحوری‌ها را کنار بگذارید و به اسلام و به قرآن بیندیشید.

از روحانیت متعهد به اسلام طرفداری کنید. به فرهنگ جامعه بیش از هر چیز توجه کنید.

                  طلبه ای که امام زمان خبر شهادتشرا دادند

آخرین باری که شهید اسداله پورکاظم برای مرخصی به بهبهان آمد از همه اقوم و آشنایان حلالیت طلبید. وقتی خواست به جبهه برگردد به من گفت: «خواهر، یکی از رزمندگان توی جبهه در عالم خواب امام زمان(عج) را زیارت کرده و آقا به او گفته که من در این عملیات به شهادت می رسم و تا مدتها هم جنازه ام مفقود خواهد ماند.»بعد از شهادتش از رفقایش شنیدم که این خواب را خود اسداله دیده بود! آنها می گفتند: آن شبی که او این خواب را دیده بچه ها برای تبرک لباسش را پاره پاره کردند و هرکس تکه ای از آن لباس را بر داشت.

                 امام زمان علی اکبر را شفا دادند

اواخر سال ۱۳۶۰ در پادگان « الانبر» عراق مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بودیم که حدود ۲۸ نفر اسیر را وارد اردوگاه کردند . معمولاً کسانی را که تازه به اردوگاه می آوردند ، بیشتر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار می دادند تا به قول خودشان زهر چشم بگیرند . بعد از نماز به دوستانم گفتم : باید به تازه واردی ها روحیه بدهیم و با صدای بلند سرود « ای ایران ای مرز پر گهر … » را بخوانیم تا فکر نکنند اینجا قتلگاه است و متوجه بشوند که یک عده از هموطنانشان مثل آنها اسیرند . در حالی که می دانستیم اگر امشب این سرود را بخوانیم کتکش را فردا خواهیم خورد . بعد از مشورت با برادران ، سرورد را دسته جمعی و با صدای بلند خواندیم .
روز بعد ، افسر بعثی که خیلی آدم پستی بود ، آمد و حسابی کتکمان زد . بین اسیرانی که تازه آورده بودند ، جوانی بود که ۱۹ سال سن ، ۷۰ تا ۸۰ کیلو وزن ، قد بلند و سرحال بود . طولی نکشید که علی اکبر با آن سلامتی جسمی اش مریض شد و بعد از یک سال ، وزنش به حدود ۲۸ کیلو رسید . خیلی ضعیف و لاغر شده بود . از طرفی دل درد شدیدی هم گرفته بود . وقتی دل دردش شروع می شد ، دست و پا می زد و سرش را به دیوار می کوبید . ما هم دست و پایش را می گرفتیم تا به خودش آسیب نرساند .
اربعین امام حسین (ع) ، ( سال ۶۰ یا ۶۱ ) ما در اردوگاه موصل بودیم . پنج روزی به اربعین مانده بود پیشنهاد کردیم که اگر برادرها تمایل داشته باشند ، دهه ی آخر صفر را که ایام مصیبت و پر محنتی برای اهل بیت امام حسین (ع) است ، روزه بگیریم مشروط بر آن که ، آن هایی که مریض اند و روزه برایشان ضرر دارد ، روزه نگیرند . در هر آسایشگاهی با دو نفر صحبت کردیم ، بنا شد که وقتی بچه ها شب به آسایشگاه می روند ، هر کدام با عده ای از برادران مشورت کنند تا ببینیم دهه ی آخر را روزه بگیریم یا نه ؟ فردای آن روز فهمیدیم که همه ی بچه ها استقبال کردند و حاضرند تمام ده روز را روزه بگیرند . باز هم تأکید کردم آن هایی که مریضند یا چشمشان ضعیف است ، اصلاً و ابداً روزه نگیرند . شب اربعین رسید و همه ی برادرها که جمعاً ۱۴۰۰ نفر می شدند ، بدون سحری روزه گرفتند .
اردوگاه حالت معنوی خاصی گرفته بود ، آن هم روز اربعین امام حسین (ع) ، حدود ساعت ۱۰ صبح بود که خبر دادند علی اکبر دل درد شدیدی گرفته و از درد به خود می پیچد . وارد سلولی که مخصوص بیمارها بود شدم . علی اکبر با آن ضعف جسمانی و صورت رنگ پریده اش به قدری وضعیتش بد بود که از درد می خواست سرش را به در و دیوار بزند . او را محکم گرفتیم تا آسیبی به خودش نرساند. آن روز دل درد علی اکبر نسبت به روزهای دیگر بیشتر شده بود . طوری که مآمورین بعثی وقتی که او را در این حال دیدند ، او را به بیمارستان بردند . بیشتر از دو ساعت بود که فریاد می زد ، از حال می ر فت و دوباره فریاد می کشید . همه ما از این که بالاخره مأمورین آمدند و او را به بیمارستان بردند ، خوشحال شدیم . حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که در ِ اردوگاه باز شد و صدای زمین خوردن چیزی همه را متوجه خود کرد . با کمال بی رحمی ، پستی و رذالت ، جسدی را مثل یک مرده یا چوب خشک روی زمین سیمانی پرت کردند و رفتند . طوری که اصلاً فکر نمی کردیم علی اکبر باشد . با عجله نزدیک در‌ ِ آسایشگاه رفتیم و علی اکبر را دیدیم که افتاده و تکان نمی خورد . همه دور او جمع شدیم و بی اختیار شروع به گریه کردیم . دو نفر علی اکبر را برداشتند . یکی سر او را روی شانه هایش گرفت و دیگری پای او را در دست گرفت و من هم زیر کمرش را گرفتم . علی اکبر آن قدر ضعیف و نحیف شده بود که وقتی سر و پاهایش را برمی داشتند ، کمرش خم می شد . او را از انتهای اردوگاه وارد سلول کردیم . دیدن این صحنه اشک و آه بچه ها را در آورده بود و اردوگاه مملو از غم و اندوه شده بود . علی اکبر را توی همان سلولی که باید بستری می شد بردیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که همه باید داخل سلول هایشان می رفتند آن ساعت آمار می گرفتند و همه باید داخل سلولمان می رفتیم و درب را قفل می کردیم . طبق معمول آمار گرفتند و همه داخل سلول ها رفتیم ولی چه رفتنی ؟ اشک همه جاری بود و همه با حالت عجیبی که اردوگاه را فرا گرفته بود برای علی اکبر دعا می کردیم .

داخل آسایشگاه شماره سه بودیم . آسایشگاهها طرف شرق و غرب بودند و فاصله بین هر کدام صد متری می شد . داخل آسایشگاه شماره پنج که دو آسایشگاه بعد از ما بود ، قبل از اذان صبح اتفاقی افتاد .
یکی از برادرها به اسم محمد ، قبل از اذان صبح از خواب بیدار می شود و پیر مرد هم سلولی اش را بیدار می کند و می گوید : « آقا امام زمان (عج) علی اکبر را شفا داد . » پیر مرد نگاهی به محمد می کند و می گوید : محمد خواب می بینی ؟ تو این طرف اردوگاه و او طرف غرب ، حتی با چشم هم همدیگر را نمی بینید چه رسد که صدای یکدیگر را بشنوید ! تو از کجا می گویی که امام زمان (عج) او را شفا داد ؟ محمد می گوید : خودتان خواهی دید . صبح درهای آسایشگاه که باز می شد ، همه باید به خط می نشستند و مأمورین بعثی آمار می گرفتند . آمار که تمام شد ، بچه ها متفرق می شدند . آن روز صبح به محض این که آمار تمام شد ، سیل جمعیت به طرف سلول علی اکبر هجوم بردند و فریاد زدند : « آقا امام زمان (عج) علی اکبر را شفا داده است ».
ما نیز با شنیدن این خبر ، مانند بقیه ، به سمت همان سلول رفتیم . بله! چهره علی اکبر عوض شده بود ، زردی صورتش از بین رفته بود و خیلی شاداب ، بشاش و سر حال شده بود و داشت می خندید . برادرها وقتی وارد سلول می شدند ، در و دیوار سلول را می بوسیدند و همین که به علی اکبر می رسیدند سر تا پای او را می بوسیدند و بعد خارج می شدند .

در طول ده سال اسارتمان ، مأمورین بعثی اصلاً اجازه ی تجمع نمی دادند و می گفتند : که اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است اما آن روز مأمورین بعثی هم می آمدند و این صحنه را می دیدند . آن قدر آن صحنه برایشان جالب بود که حتی مانع از تجمع بچه ها هم نمی شدند. صف طویلی از تعداد حدود ۱۴۰۰ نفر درست شده بود که می خواستند او را زیارت کنند . وقتی رفتم او را زیارت کردم ، گفتم : « علی اکبر چی شد ؟» گفت : « دیشب آقا امام زمان (عج) عنایتی فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم . »
از سلول بیرون آمدم ، سراغ محمد که خواب دیده بود رفتم و جریان را از او پرسیدم . گفت : من از سن ۱۸ – ۱۹ سالگی ، هر شب قبل از خواب ، دو رکعت نماز امام زمان (عج) را با صد مرتبه « ایاک نعبد و ایاک نستعین » می خوانم و می خوابم . قبلاً بعد از تمام شدن نماز ، فقط یک دعا می کردم که آن هم برای فرج آقا امام زمان (عج) بود ، فقط همین دعا . مقید بودم که بعد از نماز برای هیچ امری غیر از فرج حضرت دعا نکنم ، حتی در زمان اسارت برای پیروزی رزمندگان و نجات از این وضع هم دعا نکردم تا این که دیشب وقتی علی اکبر را به آن حال دیدم ، بعد از نماز شفای او را از آقا خواستم . قبل از اذان صبح خواب دیدم که در فضای سبز و خرمی ایستاده ام و به قلبم الهام شد که وجود مقدس آقا امام زمان (عج) از این نقطه عبور خواهند نمود . به این طرف و آن طرف نگاه می کردم ، ناگهان ماشینی از راه رسید جلو رفتم و دیدم که سیدی داخل ماشین نشسته است . سؤال کردم : « شما از وجود مقدس آقا خبری دارید ؟» فرمودند : « مگر نمی بینی نوری در میان اردوگاه اسرا ساطع است ؟» دیدم که از سلول علی اکبر ، نوری به صورت یک ستون که به آسمان پرتو افشانی می کند ، ساطع است و تمام منطقه را روشن کرده است . لذا یقین کردم که امام زمان (عج) علی اکبر را مورد عنایت و لطف قرار داده و شفایش داده اند . وقتی از خواب بیدار شدم ، بشارت شفا گرفتن علی اکبر را دادم .
برگشتم به سلول علی اکبر و جریان را سؤال کردم ، گفت : در عالم خواب ، حضرت را زیارت کردم و شفای خود را از ایشان خواستم ، حضرت هم فرمودند : « انشاءالله شفا پیدا خواهی کرد !»
بعد از این اتفاق همه برادران با همان حالت معنوی روزه دار ، بی اختیار گریه کردند و به وجود مقدس آقا امام زمان (عج) متوسل شدند .

(برگرفته از کتاب عنایات امام زمان(عج) در هشت سال دفاع مقدس)

 

               باید پایگاه اینجا باشد

جلسه‌ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، می‌خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر می‌کردیم و می‌خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفت‌وگو هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌شد، و الّا فرصت از دست می‌رفت و شاید تا مدت‌ها نمی‌توانستیم عملیات کنیم.

چند روزی می‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می‌کرد. خستگی داشت مرا از پای در می‌آورد. احساس سنگینی می‌کردم، پلک‌هایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن می‌گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه‌ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره‌اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان(ع) را چطور می‌خوانند؟

با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می‌خواهی نماز امام زمان(ع) را بخوانى؟ گفت: نذر کرده‌ام و بعد لبخندی زد.

گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه‌ها را خبر کن.

مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه‌ها را خبر نمی‌کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.

بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطه‌ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی‌شود.

همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث می‌کردیم، ولی به نتیجه نمی‌رسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسه‌ای گذاشته بودیم و ساعت‌ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهى، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می‌کردیم، همه می‌گفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد.

رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشه‌ای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهره‌اش خسته نشان می‌داد، کار سنگین این یکی دو روز و کم‌خوابی‌های این مدت خسته‌اش کرده بود. با اینکه چشم‌هایش از بی‌خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می‌درخشیدند و شادمانی می‌کردند. پهلوی او نشستم، دلم می‌خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردى، الآن چند روز است که هرچه جلسه می‌گذاریم و بحث می‌کنیم به جایی نمی‌رسیم. در حالی که لبخند می‌زد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می‌نگریست ادامه داد:

شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان(ع) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید و فکرمان به جایی قد نمی‌دهد، خودت کمکمان کن.

بعد پلک‌هایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان(ع) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم.

تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود که او را می‌شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.

آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می‌داد را به خاطر سپردم.

از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان(ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.

یکی از همرزمان شهید بروجردی بنقل از کتاب امام زمان(ع) و شهدا